
۱۹:۰۱ – ۲۶ آذر ۱۴۰۴
رونویس– «نوفل» یکی از بعثیهای شکنجهگر بود که مادرش به او میگفت: اینقدر اسرای ایرانی را اذیت نکن، یک روز آه آنها دامن تو را میگیرد. چند وقتی میگذرد و همینطور میشود.
در هشت سال دفاع مقدس، رزمندگانی بودند که بعد از اسارت به اردوگاههای مخفی عراق منتقل میشدند و حتی تا سالها خانواده این آزادگان از زنده بودن آنها مطلع نبودند. «محمد سلطانی» یکی از همین اسراست که خاطرات خواندنی از دوران اسارت دارد. در ادامه روایتی از این آزاده دفاع مقدس را میخوانیم.
«نوفل» یکی از بعثیهای خبیث و شکنجهگر بود. خوشاستیل و صورت زیبایی داشت و خیلی از خود متشکر و مغرور بود. بچههای بند ۳ و ۴ در دو ماه اول اسارت، دل پرخونی از او داشتند. خیلیها را شکنجه و آزار داده بود. میگفتند: «کاراته کار بود و با ضربات کاراته میزد به گردن هر کسی سرش گیج و چشماش سیاهی میرفت و میافتاد زمین. نگاهش به هر کس که خورده بود از ضربات سنگین کاراتهاش در امان نمانده بود دست به کابل که میشد، کمر و دست و پای بچهها سیاه و کبود میشد.» وقتی من رفتم بند ۳، او آنجا نبود و رفته بود و بیرون اردوگاه نگهبانی میداد. یک روز خبر آمد «نوفل» شب که در اتاقش خوابیده بوده، چراغ آتش میگیرد و صورت و گردنش بدجوری میسوزد. او را به بیمارستان منتقل کردند و چند هفتهای بستری بود. بعد از ترخیص زیبایی صورتش از بین رفته و آثار سوختگی شدید در صورت و گردنش بهجا مانده بود.
چند ماه از آن ماجرا و سوختن و تقاضای حلالیت گذشت. دیدم نگهبان جدیدی بدون کابل وارد بند ۳ شد. اول بچهها او را نشناختند ولی بعد که دقت کردند و آثار سوختگی را در صورتش دیدند و متوجه شدند، او «نوفل» است. او مدتی کاری به کسی نداشت و نسبتاً با بچهها خوشرفتاری میکرد، اما بعد از مدتی دوباره خوی درندگیاش گُل کرد و بدون عبرتگیری از تقاصی که پس داده بود، البته نه به آن شدت قبلی، ولی به هر حال دوباره شروع کرد به اذیت و آزار بچهها. اگر اشتباه نکنم علت این تغییر رفتار و برگشتن به همان رفتار اولیه کار جاسوسایی بود که به دروغ به نوفل گفته بودند اسرا از اینکه تو را با این صورت سوخته میبینند لذت میبرند و میگویند این انتقام الهی بوده!
منبع: فارس
|
مطالب پیشنهادی از سراسر وب |

